نمیدونم چرا بعضی خاطرات تلخ از یادم نمیره
نزدیک ظهر عاشورا من و خانمم رفتیم مسجد،
تازه پارک کرده بودم ولی یاد خاطره ای افتادم
بهانه آوردم کردم که جای پارک بد بود برگشتم،
در ماشین نشستم و منتظر برگشتن خانم شدم
حالا خاطره چی بود؟
خاطره از این قرار بود
دو سال پیش با اسنپ کار می کردم ولی خانم
خودم رفته بود مسجد، منم رفتم آخرش رفتم
برسونم منزل،تازه رسیده بودم و شب محرمی
هم بود و هر محرم روی ماشین متنی راجع به
امام حسین می نویسم و دم در پشتی مسجد
رسیدم، خسته شده بودم بخاطر کار با اسنپ،
صندلی راننده را دادم عقب کمی دراز بکشم و
درد کمرم بهتر بشه و هنوز دراز نکشیده بودم،
می دیدم که دو نوجوان داشتند سمت ماشین
می آیند، اما چیزی که فکرش هم نمی کردم و
هنوز هم در تعجبش هستم این است که آن ها
موقع رد شدن وقتی صندلی را خواباندم و با
حالت خستگی تازه دراز کشیدم لگد به سپرم
کوبیدند و من هنوز نمی دانم چرا لگد زدند؟!
فقط یادم هست در آمدم و دادی کشیدم و با
لحن بد گلایه کردم که هی بزغاله چرا جفتک
انداختی به ماشین من و... .
خلاصه هنوز هم می ترسم امسال پارک کنم.
می ترسم که برم در مراسم مسجد و برگردم
ببینم شیشه ماشین شکسته واقعا در موندم.
- ۰۴/۰۴/۱۶