تکلیف به جا مونده بر روی زمین:
نه تو تونستی منو با خودت ببری بهشت
نه من تونستم دنیاتو واست بهشت کنم.
هی روزگار.تکلیفی که بر دوش ما بود...
ما زوجی هستیم که با هم عهد بستیم...
حالا فراموش کردیم شاید اول خودم...،
ولی خب چه میشه کرد؟ آدمیزاده دیگه.
به من که نمیخوره بهشتی باشم
خدانکنه جفتمون جهنمی باشیم
حداقل تو بری بهشت ما پز بدیم
من که حلالت میکنم...حلالم کن
"ما ز یاران چشم یاری داشتیم"
ما زِ یاران چَشمِ یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم
تا درختِ دوستی بَر کِی دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفتوگو آیینِ درویشی نبود
ور نه با تو ماجراها داشتیم
شیوهٔ چَشمت فریبِ جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم
گُلبُنِ حُسنَت نه خود شد دلفُروز
ما دَمِ همت بر او بگماشتیم
نکتهها رفت و شکایت کس نکرد
جانبِ حُرمَت فرو نگذاشتیم
گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما مُحَصِّل بر کسی نَگماشتیم
حافظ
انتظاری نباید داشت
هیچ عهدی نبدید که
بعدا نشه انجام داد،
هیچ قولی هم ندید.
صرفا ازدواج کنید و
با یکدیگر کنار بیاید،
اگر هم جایی سخته
بدونید یار غم همید،
نه فقط روز خوشی.
با کم و کسر همدیگر
کنار بیاید.بهتر میشه
وفا صبوری سختی و
محبت،ازخودگذشتن
همه اینا در کنار همه
که عشق رو میسازه.
- ۰۳/۱۰/۲۲